جدول جو
جدول جو

معنی سر تیغ - جستجوی لغت در جدول جو

سر تیغ
(سَ رِ)
سر شمشیر، سر کوه. (برهان) (آنندراج) ، کنایه از روشنایی. (برهان) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرتیپ
تصویر سرتیپ
فرمانده تیپ، افسر ارشد در ارتش، بالاتر از سرهنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک تیغ
تصویر یک تیغ
یکپارچه، یکدست مثلاً لباس قرمز یک تیغ، به طور یکپارچه، به تمامی، سراسر مثلاً لباسش یک تیغ قرمز بود
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
در کلاک این نام را به ’پیکنومن آکارنا’ میدهند و در رضی خان تیغ شتر می گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سُرر)
ناحیه ای است از نواحی ری که دارای چندین قریه میباشد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
تیزمغز. (برهان). مردم تیزمغز. (آنندراج) : نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب، خیره رأی، سرتیز، سبک پای. (گلستان سعدی) ، خار، نیزه. (برهان) (آنندراج). کنایه از سنان. (انجمن آرا). هر شی ٔ نوکدار. (غیاث) ، تند و تیز. (برهان) (آنندراج). که دارای نوک تیز باشد. نوک تیز:
چو کاسموی و چو سوزن خلندۀ سرتیز
که دیده خار بدین صورت و بدین کردار.
فرخی.
ای خم شکسته بر سر چاه کمیز
با سوزن سوفار درست سرتیز.
سوزنی.
خنجر سرتیزش چو مژگان خوبان عشوه انگیز خونریز. (حبیب السیر ص 322) ، مژگان خوبان. (برهان) (آنندراج). کنایه از مژه. (انجمن آرا) :
از بس خونها که ریخت غمزۀ سرتیز او
عشق به انگشت چپ میکند آن را شمار.
خاقانی.
، سرکش و جنگجو. (غیاث) :
به پیش تست میان بسته لشکری سرتیز.
؟ (از جهانگشای جوینی).
سعدیا دعوی بی صدق به جایی نرسد
کندرفتار و بگفتار چنین سرتیزیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
در اصطلاح فعلی نظامی، درجه ای است در ارتش، بالاتر از سرهنگی و مادون سرلشکری. دارندۀ این درجه در شمار امراء ارتش است. فرمانده تیپ. فرمانده قسمتی از سربازان:
نه مرد نیزه و تیغم نه مرد حمله و جنگم
نه سالارم نه معلولم (؟) نه سرتیپم نه سرهنگم.
لامعی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
حکیم و فاضل و دانشمند. (برهان). مرد بزرگ و فاضل. (جهانگیری). بزرگ و حکیم و فاضل و دانشمند. (آنندراج) ، کنایه از مسافت یک پرتاب تیر. (آنندراج) ، هر یک از تخته هایی که زیر تیر سقف گذارند، قسمتی از تیر که از ساختمان بیرون ماند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
درختچه ای است از جنس لیسیوم که سه گونۀ آن در ایران نام برده شده است:
1- بارباروم که در نقاط خشک جنگل های کرانۀ دریای مازندران میروید و گرگ تیغ خوانده میشود. 2- روتانیکوم که در شوره زارهای مردآباد (جنوب کرج) دیده شده است و آن را قورت تیکان یعنی گرگ تیغ میخوانند. 3- تور کمانیکوم که در نقاط خشک کوهستانی البرز نزدیک جنگل میروید. گرگ تیغ درختچه ای است زینتی که دارای گلهای بنفش پشت گلی، زرد و یا سفید است و در خاکهای سبک و خشک در کنار جنگلها میروید. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 267 و 268)
لغت نامه دهخدا
(صَ فِ)
کنایه از دو طرف تیغ است و آن را صفحۀ تیغ هم گویند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(شَ بِ)
شب دهم محرم. شب عاشورا. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است، یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. (از یادداشت مؤلف). یکدست. یکسره. مطلق. (فرهنگ لغات عامیانه) ، متحد. متفق.
- یک تیغ شدن، متحد شدن. متفق شدن: با یکدیگر بیعت کرده بودندو به دفع او یک تیغ شده. (جهانگشای جوینی).
- یک تیغ کردن، کنایه از راست و درست و برابر و هموار کردن. (برهان) (آنندراج). کنایه از راست و درست کردن. (انجمن آرا). راست و درست کردن. هموار و برابر نمودن. (ناظم الاطباء) :
به دو تیغ او ز ذوالفقار و سنان
کرده یک تیغ همچو تیر جهان.
سنایی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ)
خطی که تیغ ایجاد کند. زخم:
می کرد حباب دل دشمن خط تیغت
هر نقطه از آن قابل تقسیم برآمد.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
یکدست یکسره مطلق متحد متفق: سلاطین روم وشام وارمن... بدفع او یک تیغ شده
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از گونه های فیل زهره (دیو خار) است که بصورت درختچه میباشد و در اراضی شوره زار نواحی معتدل میروید (در ایران در اطراف دریاچه رضائیه و مرد آباد کرج فراوانست) المز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر تیز
تصویر سر تیز
آنچه که دارای نوک تیز باشد (مانند شمشیر مژگان خوبان)
فرهنگ لغت هوشیار
هر یک از تخته هایی که زیر تیر سقف گذارند، قسمی از تیر که از ساختمان بیرون ماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو تیغ
تصویر دو تیغ
دارای دو دم (شمشیر) دودمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرتیپ
تصویر سرتیپ
در اصطلاح نظامی درجه ایست در ارتش، افسر ارشد
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که آب از چشمه و رودخانه در تالاب و برغ رود و در آن جا جمع گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرتیر
تصویر سرتیر
((سَ))
تند، سریع
فرهنگ فارسی معین
((~. غِ))
مجازاً ویژگی صورتی که ریش آن از ته تراشیده شده و کاملاً صاف و بی مو باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرتیپ
تصویر سرتیپ
((سَ))
درجه ای در نظام، بالاتر از سرهنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک تیغ
تصویر یک تیغ
متحد در جنگ، یک دست، یکسره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرتیز
تصویر سرتیز
زود خشم، تندخو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرشتین
تصویر سرشتین
طبیعی
فرهنگ واژه فارسی سره
فوری، بلافاصله، فور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرمانده تیپ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتعی در حومه ی نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
تمام شدن زمان انجام کار، به پایان رسیدن، سر شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
درپوش ظرف
فرهنگ گویش مازندرانی
سرمنشأ و محرپک اصلی، سریع
فرهنگ گویش مازندرانی
باد زمستانی جنوب غربی که غالبا سردی برف ارتفاعات البرز را
فرهنگ گویش مازندرانی
نای، حنجره، بیخ گلو
فرهنگ گویش مازندرانی
وارونه، سرو ته
فرهنگ گویش مازندرانی